کودکی بیتای عزیزم

بالاخره مامان شدم

دیروز برای اولین بار به من گفتی "مامانی"، با عجله داشتم از آشپزخونه میرفتم بیرون که از پشت سر شنیدم خیلی واضح گفتی " مامانی" ، برگشتم،  بغلت کردم و بوسیدمت. خودت نمیدونستی که چه لطف بزرگی در حقم کردی و با بی حوصلگی می خواستی از دستم در بری. مدتها بود منتظر این کلمه بودم. امیدوارم  همه کسایی که آرزوش رو دارن خیلی زود این کلمه رو از زبون بچه هاشون بشنون. وقتی اسمت رو صدا میزنم تو هم تکرار می کنی. دیگه اسم خودت رو یاد گرفتی. چین های گردنت دیگه باز شده و از اون حالت بچه گونه دراومده. الان گردنت دو رنگ داره ( اون قسمتهایی که داخل چین بودن رنگشون روشن تره). از یه بابت خوشحالم چون شستن گردنت راحت تر شده. از طرفی دلم براشون تنگ میشه .....
9 مرداد 1390

رفتارهای خطرناک

از دستت عصبانی ام بیتا یاد گرفتی وقتی چیزی بهت نمیدیم یا خواسته ات رو اجابت نمی کنیم سرت رو خم می کنی و میزنی به زمین یا میزنی به در و دیوار محکم هم میزنی.... طاقت نمیارم بغلت می کنم و بوس ولی آخه این چه کاریه مامان تو این کار رو چه جوری یاد گرفتی؟ تازه یه کار خطرناک دیگه انجام میدی، گیره های سر من رو( اون گیره های مشکی که مثل یه میله خم شده هستن) برمیداری و میبری نزدیک گوشت. هر غذایی هم که می خوام بهت بدم حتما باید خودت بخوری خوردن که چه عرض کنم در واقع میریزی، حالا ممکنه یه ذره هم ببری تو دهنت ولی بیشترش میریزه روی لباس ها و سینی صندلی غذا یا فرش ها( این روزا فرش ها بیشتر از همه ما غذا می خورن) بهترین غذا ها غذاهای جامد و نرمی هستند در...
1 مرداد 1390
1